شاد میگویم

شادمانم

شاد میگویم

شادمانم

شادمان باش

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اثر مرکب

بیاین اثر مرکب رو در زندگیمون فعال کنیم. البته فعال که میشه خودبخود. بیاین کاری کنیم در جهت خواسته هامون فعال بشه. کتاب اثر مرکب میگه تغییرات کوچیک زندگی اگر بطور مستمر انجام بشن، نتایج بزرگی رو ایجاد میکنند. من باید یه عااالمه عادت کوچیک و ساده ی مفید واسه خودم ایجاد کنم. اولیش که شاید خیلی هم مسخره باشه ظاهرش آب خوردن. من در کل کمتر از روزی یک لیوان آب مینوشم. و از الان میخوام خودم رو عادت بدم به روزی حداقل یک لیوان ،تا کم کم برسم به استاندارد ۸ لیوان آب در روز.در مورد خوابیدن هم بخاطر آسیبی که همسرم توی بازی دیده فعلا نمیتونم روند خاصی رو پیش بینی کنم،ولی ایشالا بعد از اینکه خوب شد و تونست راحت بخوابه، برنامه ی خوابمون رو هم کم کم تنظیم میکنیم.

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

ازدواج یه عیب بزرگ داره. اونم اینه که اگه چیزی توی زندگی مشترک پیش بیاد که ناراحت کنه نمیتونی با هیشکی حرف بزنی. البته من کلا اآدم تو داری بودم همیشه در زمینه ی غم و غصه هام. ولی وقتی مجرد بودم گاهی پیش میمود که با بعضی از دوستام درد دل میکردم. اما الان که ازدواج کردم اصلا نمیشه. یعنی خودم هم اصلا درست نمیدونم برم با یه نفر سوم در مورد زندگی دو نفرمون حرف بزنم. بعدش اگه یه موضوعی باشه که با همسرم حرف بزنیم و اوکی شیم که چه بهتر. اما اگه باهم نتونیم به به نتیجه ی مشترک برسیم، ذهن و همه ی وجودم درد میگیره از تنهایی. از اینکه باید تنهایی بار این ناراحتی و رنجش رو دوشم باشه.

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

سلام. خب! من یه مدت نبودم. الان هستم باز:)

الان که دارم اینا رو مینویسم هندزفری تو گوشمه و دارم یه فایل صوتی در مورد مذاکره گوش میکنم. هفته ی آینده هم یه کارگاه با عنوان اصول و فنون مذاکره شرکت خواهم کرد چون دقیقا الان، تو این برهه از کسب و کارمون به مذاکره  نیاز داریم خیلی. 

من سرشارم از انرژی. و من باید بدرخشم و من دارم لذت میبرم از این لحظه. و میدونم که اگه بااین دنیا هم راستا بشم، همه چیز عالی خواهد شد. کافیه اینو باور کنم. 

دیروز برای خودم یه چیزی شبیه تابلوی آرزوها درست کردم. البته واقعا تابلو نیست. عکس هر چی دوس دارم داشته باشم رو سرچ کردم و توی یه فولدر توی گوشیم ذخیره کردم  و کپی اون رو هم توی لپ تاپ سیو کردم. و قراره که هر روز صبح بعد از بیدار شدن و هرشب قبل از خواب، به اونها نگاه کنم و اونها رو تجسم کنم. به اینصورت که توی تجسمهام هم زمان بذارم.

یه چیزی که الان فکر میکنم باید به تابلوی ارزوهام اضافه کنم سحرخیزی. من امروز ساعت پنج و نیم بیدار شدم با زنگ ساعتم. و اتفاقا سرحال هم بودم. ولی نمیدونم چه عادتیه که باعث میشه  تا 7  بخوابم. و انتونی رابینز و دارن هاردی همیشه تاکید دارن روی سحر خیزی و بقول هاردی عضو باشگاه ساعت 5 شدن. من باید خیلی زود عضو این باشگاه بشم:)

دیگه همینا:)

آها یه چیز دیگه.  من میخوام یه کسب و کار دیگه رو بصورت فردی شروع کنم. دلیلش اینه که خیلی به این فکر کردم چه کاری هست که دقیقا منو از نظر روحی ارضا میکنه. و قطعا باید توی شغلم برم دنبال اون زمینه. البته قصد از این شاخه به اون شاخه پریدن ندارما. ولی به هر حال ادم باید بره دنبال اون کاری که باهاش خیلی حال میکنه. بقول امیر رضا دهقان، برو دنبال کاری که انقدر دوسش داری که حاضری رایگان هم انجامش بدی.

دیگه همینا:)) 



  • شا دان
  • ۰
  • ۰

اخر هفته ی شلوغ

دیروز مامانم اینا اومدن تهران.صبحونه ی مفصلی باهم خوردیم و من داشتم آشپزی میکردم که به دفه گوشیم زنگ خورد. همسر برادرم بود.  ایشون چند روز قبل یه نفر رو به من معرفی کرده بود برای کار و قراربود که من برم مصاحبه.گفت که طرف زنگ زده و گفته ساعت ۱۲:۳۰ فلان جا باشی. و اینکه اون آقا یادش رفته بوده زودتر زنگ بزنه. ساعت ۱۱:۳۰ بود و خونه ی ما باشرکت کلی فاصله داره. ضمن اینکه من وسط کلم پلو درست کردن بودم. خیلی عصبانی شدم و ناراحت. تند تند حاضر شدم و غذا رو ول کردم و همسر بقیه ی امور رو بدست گرفت که البته بعد فهمیدم مامانم اومده غذا رو درست کرده. البته لینک بگم که سبزی مخصوص کلم پلو رو نتونسته بود از توی کابینت من پیدا کنه و هرچی سبزی به دستش رسیده ب ود ریخته بود توی غذا.خب خوشمزه شده بود البته. 

حالا اینا بماند.مصاحبه ی خوبی بود ولی منتظر جوابم. وقتی برگشتم خونه ناهار خوردیم و حدود ساعت ۵ مامان اینا تصمیم گرفتن برن خونه ی داداشم. وقتی رفتن بیرون منم تصمیم گرفتم برم عروسی همکار همسر که که دعوتمون کرده بود ولی بخاطر مامان اینا نمجیخواستم برم. یه دفه دیدم ای وای. من کفش مجلسی مشکی ندارم. رنگ دیگه ایهم به لباسم نمیاد. همون موقع با همسر بدو بدو رفتیم خرید کفش. و لاک. و تازه یادم اومد که میخوام لنز بذارم و مایع للنز تموم شده. بدو بدو رفتیم مایع لنز خریدیم و همچنین رژگونه ام هم شکسته بود و چون همه جا رو کثیف میکرد انداخته بودم دور. یه رژگونه هم خریدم. یعنی عمرا کسی ساعت ۵ شروع کنه به خرید این همه چیز واسه عروسی. زود برگشتیم خونه و دوش گرفتم و حاضر شدم. و رفتیم عروسی.نصافا از قیافه ی خودم خوشم اومد. بااون سرعت خیلی خوب آماده شده بودم. عروسی خوبی بود در کل و شب حدود ۲ برگشتیم خونه. امروز هم که جمعه است مامان اینا خونه ی خاله ظهر هستن و شب خونه ی دادش. و از ما هم خواستن بریم. من که تازه از خواب بیدار شدم و خونه ی خاله نمیرم بجاش بشینم یکم رو مقاله ام کار کنم و شب بریم خونه ی داداش. همسرم هم که خوابه. .خلاصه ی آخر هفته شلوغی بود

  • شا دان