خواهرم اومده بود خونمون و ازم خواست باهاش برم خونه ی داداشام. من هم رفتم. ظهر خونه ی یکیشون بودیم و شب خونه ی اون یکی.خیلی هم هر دوجا خوش گذشت.داداش بزرگتره که شب خونش بودیم من و همسرم رو واسه اخر هفته به یه مهمونی دعوت کرد. که توش اون یکی داداشه و چند نفر دیگه از فامیل  هم هستن.. خب منم قول قطعی ندادم که میایم اما تو ذهن خودم کاملا قطعی بود که میریم این مهمونی رو. یعنی اصن بدیهی بود که وقتی اخر هفته سر کار نمیره همسر و جای دیگه ای هم دعوت نیستیم و خودمونم مهمون نداریم، پس حتما میریم دیگه. 

خواهرم دیشب یه سفر رفت و شنبه باز میاد خونمونو قراره باز به دلایلی بریم شنبه شب  خونه ی همون داداش کوچیکه.

شب که برگشتیم نظر همسرمو پرسیدم در مورد مهمونی اخر هفته. گفت واسه من فرقی نداره. اما دلیل رفتنمون چیه؟ ما که دیدار کردیم و تازه شنبه هم باز مهمونی داریم.  من گفتم چون بقیه جدیدن بد نیس ببینیمشون. یعنی همسرم تا حالا ندیده این قسمت خونواده ی ما رو. اونم قبول کرد که بریم مهمونی.

اما امروز خودم نشستم فکر کردم. دیدم من واسه هدفهام که واسم مهمن خیلی کم وقت میذارم. و بیشتر زمانم رو نااگاهانه دارم واسه این صرف میکنم که کسی ازم ناراحت نشه و انقدر اینکار رو تکرار کردم که خودم هم دلیلش رو متوجه نمیشم. مثلا اگر همسرم ازم نپرسیده بود دلیل رفتنمون رو من حتی متوجه نمیشد که ته دلم میترسم زندداشم ناراحت شه از رد کردن دعوتش یا اینکه مثلا اون کسایی که بعد از ازدواج ندیدمشون فکر کنن یه جورایی من نخواستم ببینمشون یا.....

خلاصه که همش دلیلای مسخره. البته دیدار با فامیل بنظر من خیلی خوبه ها ولی واقعا الان با توجه به زمان من و  هدفای زندگیم نباید اولویت بالایی داشته باشه.

امروز تماس گرفتم و به زنداداشم گفتم که نمیایم و عذرخواهی کردم. و شروع کردم به انجام کارای عقب مونده ی خونه. مثل لباس شستن و مرتب کردن شلوغیای دیروز که بدلیل عجله ای که داشتیم موقع رفتن خونه رو اونجوری ول کرده بودیم. و از الانم شروع میکنم به انجام کارای مربوط به مقاله. 

باشد که رستگار شویم:)

راستی خیلی حس خوبیه اینکه فکرکنی تصمیم درست رو گرفتی حتی در مسایل کوچولو