شاد میگویم

شادمانم

شاد میگویم

شادمانم

شادمان باش

  • ۰
  • ۰

سلام. خب! من یه مدت نبودم. الان هستم باز:)

الان که دارم اینا رو مینویسم هندزفری تو گوشمه و دارم یه فایل صوتی در مورد مذاکره گوش میکنم. هفته ی آینده هم یه کارگاه با عنوان اصول و فنون مذاکره شرکت خواهم کرد چون دقیقا الان، تو این برهه از کسب و کارمون به مذاکره  نیاز داریم خیلی. 

من سرشارم از انرژی. و من باید بدرخشم و من دارم لذت میبرم از این لحظه. و میدونم که اگه بااین دنیا هم راستا بشم، همه چیز عالی خواهد شد. کافیه اینو باور کنم. 

دیروز برای خودم یه چیزی شبیه تابلوی آرزوها درست کردم. البته واقعا تابلو نیست. عکس هر چی دوس دارم داشته باشم رو سرچ کردم و توی یه فولدر توی گوشیم ذخیره کردم  و کپی اون رو هم توی لپ تاپ سیو کردم. و قراره که هر روز صبح بعد از بیدار شدن و هرشب قبل از خواب، به اونها نگاه کنم و اونها رو تجسم کنم. به اینصورت که توی تجسمهام هم زمان بذارم.

یه چیزی که الان فکر میکنم باید به تابلوی ارزوهام اضافه کنم سحرخیزی. من امروز ساعت پنج و نیم بیدار شدم با زنگ ساعتم. و اتفاقا سرحال هم بودم. ولی نمیدونم چه عادتیه که باعث میشه  تا 7  بخوابم. و انتونی رابینز و دارن هاردی همیشه تاکید دارن روی سحر خیزی و بقول هاردی عضو باشگاه ساعت 5 شدن. من باید خیلی زود عضو این باشگاه بشم:)

دیگه همینا:)

آها یه چیز دیگه.  من میخوام یه کسب و کار دیگه رو بصورت فردی شروع کنم. دلیلش اینه که خیلی به این فکر کردم چه کاری هست که دقیقا منو از نظر روحی ارضا میکنه. و قطعا باید توی شغلم برم دنبال اون زمینه. البته قصد از این شاخه به اون شاخه پریدن ندارما. ولی به هر حال ادم باید بره دنبال اون کاری که باهاش خیلی حال میکنه. بقول امیر رضا دهقان، برو دنبال کاری که انقدر دوسش داری که حاضری رایگان هم انجامش بدی.

دیگه همینا:)) 



  • شا دان
  • ۰
  • ۰

اخر هفته ی شلوغ

دیروز مامانم اینا اومدن تهران.صبحونه ی مفصلی باهم خوردیم و من داشتم آشپزی میکردم که به دفه گوشیم زنگ خورد. همسر برادرم بود.  ایشون چند روز قبل یه نفر رو به من معرفی کرده بود برای کار و قراربود که من برم مصاحبه.گفت که طرف زنگ زده و گفته ساعت ۱۲:۳۰ فلان جا باشی. و اینکه اون آقا یادش رفته بوده زودتر زنگ بزنه. ساعت ۱۱:۳۰ بود و خونه ی ما باشرکت کلی فاصله داره. ضمن اینکه من وسط کلم پلو درست کردن بودم. خیلی عصبانی شدم و ناراحت. تند تند حاضر شدم و غذا رو ول کردم و همسر بقیه ی امور رو بدست گرفت که البته بعد فهمیدم مامانم اومده غذا رو درست کرده. البته لینک بگم که سبزی مخصوص کلم پلو رو نتونسته بود از توی کابینت من پیدا کنه و هرچی سبزی به دستش رسیده ب ود ریخته بود توی غذا.خب خوشمزه شده بود البته. 

حالا اینا بماند.مصاحبه ی خوبی بود ولی منتظر جوابم. وقتی برگشتم خونه ناهار خوردیم و حدود ساعت ۵ مامان اینا تصمیم گرفتن برن خونه ی داداشم. وقتی رفتن بیرون منم تصمیم گرفتم برم عروسی همکار همسر که که دعوتمون کرده بود ولی بخاطر مامان اینا نمجیخواستم برم. یه دفه دیدم ای وای. من کفش مجلسی مشکی ندارم. رنگ دیگه ایهم به لباسم نمیاد. همون موقع با همسر بدو بدو رفتیم خرید کفش. و لاک. و تازه یادم اومد که میخوام لنز بذارم و مایع للنز تموم شده. بدو بدو رفتیم مایع لنز خریدیم و همچنین رژگونه ام هم شکسته بود و چون همه جا رو کثیف میکرد انداخته بودم دور. یه رژگونه هم خریدم. یعنی عمرا کسی ساعت ۵ شروع کنه به خرید این همه چیز واسه عروسی. زود برگشتیم خونه و دوش گرفتم و حاضر شدم. و رفتیم عروسی.نصافا از قیافه ی خودم خوشم اومد. بااون سرعت خیلی خوب آماده شده بودم. عروسی خوبی بود در کل و شب حدود ۲ برگشتیم خونه. امروز هم که جمعه است مامان اینا خونه ی خاله ظهر هستن و شب خونه ی دادش. و از ما هم خواستن بریم. من که تازه از خواب بیدار شدم و خونه ی خاله نمیرم بجاش بشینم یکم رو مقاله ام کار کنم و شب بریم خونه ی داداش. همسرم هم که خوابه. .خلاصه ی آخر هفته شلوغی بود

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

من میدرخشم

امروز روزخوبیه. من امروز رو متفاوت میکنم.  من میدرخشم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

من هر روز بلا استثنا از همسر میخوام که زود بیاد خونه و اونم اکثر روزا دیر میاد. و این یعنی ما کلی دیر مجبوریم شام بخوریم و کلی دیر بخوابیم و....

من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.به عالمه کار هست که وابسته به اونه. نه به این دلیل که من از پیش بر نمیام که قطعا برمیام. بلکه به آین دلیل که خودش دوس داره توی خرید یا سفارش یه سری چیزا حتما باشه و نظر بده. خب من این اخلاقشو دوس دارم که مشارکت میکنه تو همه چیز ولی واقعا نمیتونم این شرایط رو مدیریت کنم. خسته میشم. این حالت که میام خونه، به خودم میگم خب، یه دستی به سر و روی خونه میکشم تا بیاد باهم بریم خرید. و عملا وقتی میاد که دیگه فایده نداره و کلی از وقت من این وسط هدر میره. البته خودم میدونم که خودم مقصرم و اگه من آدم زرنگی باسم میتونم همه چیو درست مدیریت کنما. ولی فعلا زرنگ نیستم.

توی کسب و کاری هم که ازش حرف زدهبودم مشکل دارم. همکار من تا اینجای کار. نقش خیلی پررنگی داشته با توجه به دانشی که داره. ولی متاسفانه ذهنش هزارجا هست. البته ذهن منم هستا. ولی انگار اون بیشتر. من ناراحتم دیگه

یه مشکلی هم واسه داداشم پیش اومده که البته خودش مقصر بوده توی بوجود اومدنش. ولی واقعا دعا میکنم زودترحل شه چون به خودش و بقیه داره خیلی فشار میاداهمینا دیگه. من برم لباس میشورم. 

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

خب ، یادتونه گفته بودم با دوستم یه طرح دادیم واسه کسب و کار؟ فعلا یه پذیرش اولیه گرفتیم و مشغولیم. و کم کم وضعیت پذیرش نهایی یا عدم پذیرشمون معلوم میشه که ایشالا گزینه ی ۱ درسته. در همین راستا من صبح تا عصرسر کارم. غیر از اون، همون مقاله ای بود که صحبتشو کرده بودم قبلنا، همکار محترم تصمیم گرفته بصورت یهویی که مقاله رو تو یه ژورنال خیلی ایمپکت بالا چاپ کنه که منم دوس دارم اینجوری بشه البته ولی خب مشکل اینه که هرچی ژورنال خفن تربشه، سخت گیری هاش بیشتر میشه و اینجوریاس دیگه. فعلا تو اینجور فشارهای کلییک. از طرفی مونه نیاز به یه خونه تکونی اساسی پیدا کرده. چون همش من و همسر نیستیم. و اوضاعش خوب نیس. من تصمیم دارم امروز ترتیبشو بدم و یه خونه ی گوگوری درست منم واسه خودمون. از همه ی اینا گذشته کلاس زبانام هستن، اون شاگرد نابغه ای که قبلا گفتم باید باز باهاش کلاس بذارم. و کلاس زبان بحث آزاد هم هست. باشگاه هم باید برم و مدت مدیدی میخوام سه تا. رو از سر بگیرم. البته خداییش این یکی بمونه واسه بعدنا چون الان اصلا وقت ندارم. خلاصه اینکه بسیار حجم و فشار کاری زیاده. راستی زبان فرانسه هم هست. ولی من موفق میشمتو عهمشون. مگه نه؟

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

آخ جوووون. آخ جووون

بالاخره من میتونم تو وبلاگم بنویسم. یه پروسه ی طولانی داشتم واسسه مهاجرت مجدد و بعدشم کپی پیست کردن پست های وبلاگ قبلی. 

بچه ها من اومدم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

این روزهای من

اوایل دومین ماه از سال 95 هست. بنظرم سال خوبی رو دارم رقم میزنم .

راضیم خداروشکر. ولی خیلی باید کار کنم. در مورد اون کسب و کاری که گفتم، هفته ای سه روز با دوستم مشغول انجام کارای مربوطه هستیم. باشگاه رو چند ماهی بود که ول کرده بودم که دوباره رفتم ثبت نام کردم و شروع کردم. کتاب اثر مرکب هنوز تموم نشده چون تمرین زیاد داره اما خیلی خوبه. 
کلا  تو فاز خوبیم خداروشکر. فقط اینکه باید یکم برنامه ریزیمو بهتر کنم که به مقالم و بقیه ی برنامه هام هم به موقع برسم. کارای خونه هم خیلی وقت گیرن.همین الان میخواستم برم سراغ ادامه ی تمرینای اثر مرکب که دیدم یه عااالمه لبااس نشسته داریم. رفتم سراغ لباسا و هنوزم تموم نشده. و چون ماشین لباسشوییم کوچولوهست، اینکار زیاد وقت میگیره. به هر حال، اینم بخشی از زندگیه. 
همسرم امروز رو مرخصی گرفته و دنبال یه سری کارای اداریه. معنیش اینه که ما امروز ناهار رو با هم میخوریم و فرصت دیدن یه قسمت دیگه از سریال رو باهم داریم. کلا الان آرامش دارم. خدا رو شکر. راستی دوستان، 
یک کانال تو تلگرام هست به اسیم royal mind. خیلی انرژی بخشه و من امروز واقعا با حرفای آزمندیان حال کردم. 



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

23 فروردین 95

دم

ماه فروردین داره کم کم تموم میشه و من خیلی شادم. حس میکنم دارم واسه هدفام وقت میذارم. البته هنوز خیلی مونده همونجوری بشه که میخوام اما شادم. همسرم تو سبک تغذیه خیلی با من پایه اس. قراره از این به بعد فقط میوه و سالاد و مغزیجات ببره سر کار و بعد از ظهر که میاد با هم یه وعده غذا بخوریم بجای هم شام هم ناهار. و باز تا شب سالاد و میوه و اینا. و جالبه که اون این پیشنهاد رو داده. خیلی حس سبکی و نشاط داره با این روش. 

در مورد کسب وکارهم رفتم پیش دوستم.ظاهرا برنامه نویسی کار سخت تر از تصویر اولیه ی ماست. اما معنیش این نیس که ما نمیتونیم انجامش بدیم. راستی، واسه زبان دوباره شروع کردم به تدریس. و جالبه که این هفته دوتا شاگرد ثابت گرفتم. شاگرد ثابت برای من کار زیادی میبره چون من اینطوری نیستم که فقط توی کلاس درس بدم و شاگرد رو بیخیال شم. مدام پیگیر کاراشم و این زمان بره. اما دوس دارم.

خونمون رو امروز حسابی تمیز کردم و الان کاملا آرامش دارم.

دیگه اینکه، جمعه مهمون دارم.:) و پنجشنبه هم قراره با یکی از دوستای همسر و خانومش بریم بیرون.

و حرف آخر اینکه کتاب اثر مرکب محشره. اگر دنبال تحول در زندگیتون هستید، این کتاب و تک تک تمریناتشو از دست ندین



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

18 فروردین 95

کتابی که دارم میخونم

این کتاب محشر رو بخونید.

اثر مرکب.

عاااالیه. همین!



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

سال 95

سال 95

خب من چند تا هدف دارم واسه امسال. یکیش را اندازی کسب و کاره. با یکی از دوستام اولین قدمش رو برداشتیم. ایده رو فرستادیم و امیدوارم بتونیم پذیرش بگیریم واسه ایدمون. 

یه هدف دیگم کاهش وزنه که دارم به همون رژیم آنتونی رابینز که گفتم عمل میکنم. ضمنا دوستان من گیاهخوار نیستم (در پاسخ به کامنتها).

هدف دیگه ای که دارم تسلط بر فرانسه هست که متاسفانه سریال فرانسه پیدا نکردم و فعلا باید با پیمزلر سر کنم. 

و هدف دیگه، ادامه تحصیله که در این راستا هم باید قدم بردارم. 

البته اینا هدفای کلی بودن. هدفای جزیی هم زیادن که تو برنامه هام هست. 

البته یه نکته ی بسیار مهم قبل از همه ی اینا نظمه. امروز با توجه به مشکل  ظاهر شدن سوسک تو خونه، همه چی رو از کابینت ریختم بیرون و کلی کار واسه خودم تراشیدم. باشد که این موجودات ریشه کن بشن.
به هرحال تا خونه زندگی آدم منظم و مرتب نباشه، بقیه ی هدفا کشکن



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان