دیروز مامانم اینا اومدن تهران.صبحونه ی مفصلی باهم خوردیم و من داشتم آشپزی میکردم که به دفه گوشیم زنگ خورد. همسر برادرم بود. ایشون چند روز قبل یه نفر رو به من معرفی کرده بود برای کار و قراربود که من برم مصاحبه.گفت که طرف زنگ زده و گفته ساعت ۱۲:۳۰ فلان جا باشی. و اینکه اون آقا یادش رفته بوده زودتر زنگ بزنه. ساعت ۱۱:۳۰ بود و خونه ی ما باشرکت کلی فاصله داره. ضمن اینکه من وسط کلم پلو درست کردن بودم. خیلی عصبانی شدم و ناراحت. تند تند حاضر شدم و غذا رو ول کردم و همسر بقیه ی امور رو بدست گرفت که البته بعد فهمیدم مامانم اومده غذا رو درست کرده. البته لینک بگم که سبزی مخصوص کلم پلو رو نتونسته بود از توی کابینت من پیدا کنه و هرچی سبزی به دستش رسیده ب ود ریخته بود توی غذا.خب خوشمزه شده بود البته.
حالا اینا بماند.مصاحبه ی خوبی بود ولی منتظر جوابم. وقتی برگشتم خونه ناهار خوردیم و حدود ساعت ۵ مامان اینا تصمیم گرفتن برن خونه ی داداشم. وقتی رفتن بیرون منم تصمیم گرفتم برم عروسی همکار همسر که که دعوتمون کرده بود ولی بخاطر مامان اینا نمجیخواستم برم. یه دفه دیدم ای وای. من کفش مجلسی مشکی ندارم. رنگ دیگه ایهم به لباسم نمیاد. همون موقع با همسر بدو بدو رفتیم خرید کفش. و لاک. و تازه یادم اومد که میخوام لنز بذارم و مایع للنز تموم شده. بدو بدو رفتیم مایع لنز خریدیم و همچنین رژگونه ام هم شکسته بود و چون همه جا رو کثیف میکرد انداخته بودم دور. یه رژگونه هم خریدم. یعنی عمرا کسی ساعت ۵ شروع کنه به خرید این همه چیز واسه عروسی. زود برگشتیم خونه و دوش گرفتم و حاضر شدم. و رفتیم عروسی.نصافا از قیافه ی خودم خوشم اومد. بااون سرعت خیلی خوب آماده شده بودم. عروسی خوبی بود در کل و شب حدود ۲ برگشتیم خونه. امروز هم که جمعه است مامان اینا خونه ی خاله ظهر هستن و شب خونه ی دادش. و از ما هم خواستن بریم. من که تازه از خواب بیدار شدم و خونه ی خاله نمیرم بجاش بشینم یکم رو مقاله ام کار کنم و شب بریم خونه ی داداش. همسرم هم که خوابه. .خلاصه ی آخر هفته شلوغی بود
- ۹۵/۰۵/۰۱
من اگه بودم کلا بی خیال عروسی رفتن میشدم با این اوصاف