و این منم،
زنی که باید برخیزد....
و این منم،
زنی که باید برخیزد....
هرچی بیشترمیگذره بیشتربه این نتیجه کیرسم که باید برم سرکار. مثلا نشستم تو خونه به این بهونه که کلی پیشرفت کنم. کلی مطالعه. وکلی اقدام برای ادامه تحصیل و راه اندازی کسب و کارو....
ولی الان که ساعت یازده و هفده دقیقه است همچنان کاری نکردم. یکم خونه رو مرتب کردم. یکم خرید کردم و بعد هم اشپزی. تنها فرقی که با مامان بزرگم دارم اینه که اون موقع انجام کاراش تلویزیون روشن میکنه من پیمزلر فرانسه. البته تنها فرق نیس. ایشون تو سن ۷۰ سالگی میتونه از درخت بالابره و من...
بعله. ایشون بیسواده و من فوق لیسانس
ای بابا
بعععله. من بارها و بارها و بارها تو زندگیم شروع کردم و تموم نکردم. ولی دوباره شروع میکنم. دلم میخواد این بار با انرژی برم جلو. دلم میخواد زندگی کنم. دلم میخواد لذت ببرم و زندگی رویاییمو خلق کنم. توان اینو تو خودم میبینم. فقط باید بجای دست دست کردن بلند شم. باید از همین امروز از همین الان لحظه هامو بچشم و مستشون بشم و تو هرلحظه کاری بکنم که بنظرم بهترینه. راستی چقدر کار هیجان انگیز میشه کرد. تکلیف سفرم که معلوم بشه میخوام برم دنبال یه ورزش هیجان انگیز. حدس زدنش با شما. البته این شوخی بود چون من واقعا واسه دل خودم اینجا مینویسم و میدونم که افراد زیادی نمیخوننش. اما خب. یه دفترخاطرات باحال شده وایم. از سالها پیش. از اون موقع که هنوز دانشجو بودم. از درس و عشق و زبان و....
وحالامن اینجام. تو ی خونه نشستم. روی صندلی. پام روی میز تحریر. و گوشی در دست. و میخوام ژستمو عوض کنم تا آیندمو عوض کنم. خب اولین کار. یه چای دارچین واسه خودم درست میکنم که خالم خوب شه. با کشمش یا خرما. تا اولین رژیم لاغری کل عمرم به هم نخوره.
امروز سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴. ساعت ۱۴
درد دارم. روحی و جسمی. حالم گرفته است. دستم بدجور تیرمیکشه. و دندانم. ولی بیشتر قلبم. روحم .جانم
من وقتی یه دردی دارم به هر دری میزنم تا حواسم پرت شه. الانم دندون درد مبارک منو به اینجا کسوند. باشد که این بار بیشتر بمانیم و رستگار شویم. همسر هنوز نیومده. از یه طرف مشغول اشپزیم با مواد نصفه نیمه که بقیشو قراره همسر بخره بیاد. از طرف دیگه مثلا!!! دارم پیمزلر فرانسه گوش میدم و از طرفی هم اینجام. اها. راستی یه سرچ درمورد تسکین دندون درد کردم. نتیجش این شد که الان اب جوش ریختم رو نعناع خشک و قراره دم بکشه دهنمو باهاش بشورم. باشد که باز هم رستگار شویم
من خوشبختانه چند ساله قید تلویزیون دیدن رو زدم ولی متاسفانه اخبارش از همه جا میرسه که تو این دنیا چه خبره.
دیشب شنیدم که جناب احسان علیخانی دست گل به آب داده و توهین کرده. حوصله ندارم زیاد بنویسم.
فقط متاسفم واسه دخترایی که الکی این آدم رو بت کردن و حالا ایشون فک کرده چه خبره که راحت توهین میکنه.
واسه صدا و سیما هم بیشتر از همه متاسفم واقعا.
آی دنت نو.
امروز فوق العاده فعال بودم. خیلی زیاد و خیلی راضیم. همش به لطف برنامه ریزی دیشبه که با همسر داشتیم. راستی امروز داشتم یه کتاب میخوندم به اسم attract money now. این کتاب از جو ویتالی هست که توی فیلم راز هم صحبت میکنه. خیلی خوشم اومده ازش. بدجوری جذبش شدم.
از اون جهت که دوس دارم کم کم از پستای صرفا روزمره و غیرمفید فاصله بکیرم فقط خلاصه وارمیگم این کتاب چی میگه. نکته ی اول در جذب پول عوض کردن باور هست. باید باور کنی که پول چیز خوبیه و آدمای پولدار لزوما آدمای بد و دزدی نیستن. دیگه اینکه باید باور کنی کع شایستگی دریافت پول فراوان رو داری. اولش که خوندم بنظرم خیلی ساده اومد. بعد توی مثالا متوجه شدم که خیلیامون نشون میدیم با رفتارمون که شایستگیش رو نداریم. چطوری؟ یه کفش خوشکل مثلا میخری و استفاده نمیکنی ازش جز مراسم خیلی خاص. البته مسلما هرچیزی رو باید جایی پوشید. اما منظورم اینه که ماها خیلیامون عادت نکردم عالی زندگی کنیم. بعضی ظرفای هیلی خوشکل فقط واسه مهمونیا. یا همچین رفتارایی دیگه. اینا مخالف جذب ثروته. خلاصه اینکه بریم باورامونو عوض کنیم تا دنیامون عوض شه.
تا کی میخوای این روند مسخره رو ادامه بدی؟ هر روز از خواب بیدار شی و تا شب دور هودت بورخی و آخرشم بگی وااای چرا به برنامه هام نرسیدم. خجالت نمیکشی واقعا؟ پس کی میخوای شروع کنی؟ سی سال از زندگیت گذشت. قدر لحظه هاتو بدون. تو که نمیخوای اینجوری بمیری میخوای؟ اگه فردا زندگیت تموم شه راضی هستی از عملکرد خودت؟ همین؟ واقعا همین؟ بدون اینکه اثر قابل توجهی تو این دنیا بذاری؟ پس بجنب. معلوم نیس چقدر فرصت داری. موثر زندگی کن و بعد هم برو. پیش بابا.موثر زندگی کن و قدرشو بدون
بععععله. من یه ماراتن مهمون بازی داشتم این روزا. از چهارشنبه. دیروز با دوستم حرف میزدم که خب آره دیگه تموم شد و امروز که از کلاس سه تار برگردم میشینم به برنامه هام میرسم. تو راه برگشت بودم که همسرم زنگ زد و گفت بین راه پیاده شو باهم بریم گلدون بخریم. رفتیم. بهم گفت که فامیل جون زنگ زده گفته میخوام بیام خونتون.نظرت چیه؟ گفتم اشکال نداره. خلاصه اینکه زود گلدون رو خریدیم و رفتیم خونه. تند تند شام درست کردم و با کمک همسر خونه رو نظم دادیم. و جناب مهمون محترم ساندویچ به دست وارد خونه شد. منو میگی!!!!!! ای بابا. خب آخه من چیکار کنم بااین همه غذا. هیچی دیگه. فرمودن که اشکال نداره. الان ساندویچارو میخوریم بعد هم شام شما رو. که بدیهیه دیگه کسی جا نداشت بعدش و غذاها رو دستم موند. کاش لااقل گفته بود که من غذا درست نکنم. به هرحال. شب خوبی بود. ولی خسته شدم. اونم بعداز این ماراتن چند روزه ی مهمون داری. دیر از خواب بیدار شدم. ای خدا کمک کن من دیگه درست بشم. والللا. کلی کار و برنامه ی عقب افتاده دارم.