این چنذ روز به یک سفر رفته بودم. سفر کوتاه بود ولی آثارش بسیار عمیق. منزل یکی از اقوام بودیم و واقعا تحت تاثیرشون قرار گرفتیم. آقا و خانم خونه هر دو بعد از سالها که از لیسانسشون میگذره با داشتن دغدغه های بسیار زیاد شدن دانشجوی ارشد. جالبه که هر دو هم در دانشگاه خودشون شاگرد اولن. آقای خونه 53 سالشه و خانوم کمی جوانتر.آقای خونه سرش خیلی شلوغه. یکی از آدمهای بسیار موفق در کارش در سطح کشور هست و خانوم هم جز بهترینها در استان محل زندگیش. جالبه که باوجود اینهمه کار هر دو در شهر دیگه ای دانشجو هستن. آقا بطور منظم باشگاه میره و خانوم که میگه باشگاه رفتن رو نداره چون دو جا شاغله، تو خونه هرروز با تردمیل تمرین میکنه. ما هفت صبح رسیدیم اونجا.خونشون از تمیزی و نظم برق میزد در حالیکه آقای خونه شب کار بود و خانوم خونه هم ساعت 1 نیمه شب از تهران (که دانشگاهش اونجاس) برگشته بود. آرامش حاکم بر خونه استثنایی بود.
این زوج پرکار دو فرزند دارن که اونها بشدت از پدر و مادرشون تاثیر گرفتن. پسر خونه مهندسه اما در 28 سالگی تصمیم گرفته دندونپزشکی بخونه و داره رویاشو دنبال میکنه.اون متاهله و در شهر دیگه ای زندگی میکنه.دختر خونه هم داره واسه ارشد میخونه. جالبه که هردوی انها هم در برنامه هاشون ورزش حتما وجود داره.
با آقای خونه هم صحبت شدیم. یه چیزی رو غیر از تلاش برای موفقیت و رشد الزامی میدونست. اونم داشتن برنامه ی استراتژیک بود. گفت" ما یک طرح نوشتیم برای زندگیمون در چند سال آینده. این که در فلان سال من در چه نقطه ای باشم. خانومم و دخترم هم همینطور. من اینکار رو در محیط کارم هم اجرا کردیم با همکارام و رشد فوق العاده ای داشتیم."
به خودم و همسرم فکر کردم. به اینکه خواسته هامون رو نوشتیم. اما براشون طرح نداریم. مثلا اینکه من میخوام فلان سال دکترامو شروع کنم. اما هیچ طرحی براش آماده نکردم. یااینکه من میخوام فرانسه رو یاد بگیرم. برنامه ای نریختم واسه این کار. و از همه مهمتر اینکه زمان بندی مشخصی هم واسش ندارم. این سفر واسم تلنگر بود تا به خودم بیام.
راستی. یه چیزی تو این خونه جالب بود. هیچکس کار رو گردن دیگری نمینداخت. کاملا برعکس بود. آقاو خانوم خونه رفته بودن سر کار و قراربود ما با دختر خانوم صبحانه بخوریم و بریم دنبال یه کار اداری که بخاطرش رفته بودیم سفر. ظهر که برگشتیم آقای خونه از سر کار برگشت و مستقیم رفت سراغ ظرفای صبحانه. بعد از ناهار بازم باید سریع میرفتیم از خونه. دختر چندین بار به پدرش اصرار کرد که دست به ظرفهای ناهار نزن. من برمیگردم میشورم. وقتی برگشتیم تمام ظرفها شسته شده بود. همه چیز توی اون خونه همین بود. کسی کار زیاد و درس زیاد رو بهونه نمیکرد تا همه ی کارا رو بندازه گردن یکی دیگه. در تمام وعده ها سالاد و سبزی خوردن و مخلفات وجود داشت و من تعجب میکردم از زنی که دوجا کار میکنه، دانشجوی ممتاز ارشد در شهر دیگه اس، ورزش میکنه، و همیشه وقت داره واسه پاک کردن سبزی و من
.............
من باشگاه و سه تار و کارهای خونه رو تعطیل کردم تا مقالمو با کلی تاخیر بفرستم. از آقا و خانوم میپرسیدم چطوری؟ جوابشون این بود: با برنامه ریزی
و من باید یاد بگیرم