همین چند روز پیش بود که سی ساله شدم. سی سال از زندگیم گذشت و حس میکنم آنی نبوده ام که باید باشم. فقط یک راه هست برای اینکه سال دیگه همین موقع با حسرت از سی و یک سالگی حرف نزنم. اونم اینه که بلندشم.
همین چند روز پیش بود که سی ساله شدم. سی سال از زندگیم گذشت و حس میکنم آنی نبوده ام که باید باشم. فقط یک راه هست برای اینکه سال دیگه همین موقع با حسرت از سی و یک سالگی حرف نزنم. اونم اینه که بلندشم.
یعنی انقد از این فازای روشنفکری الکی حرصم میگیره. از اینایی که فک میکنن روشنفکری یعنی دپ بودن . و چارتا کتاب میزنن زیر بغلشون و ادعا میکنن که بعععله.همیشه ماها که بیشتر میفهمیم تنهاتریم. و بعععله. کسی درک نمیکنه عمق حرفای ما رو. دوست عزیز. این شونصدتا نویسنده ای که هرکدوم به نوعی به خوردمون دادن که ما چون بیشتر میفهمیم بیشتر رنجمیبریم و این بهای فهم و روشنفکریه، باید یه نگا میکردن به امثال گاندی. که هم خوب میفهمید. هم رنج میبرد و هم تنها بود. ولی تریپ دپرسی برنمیداشت. سعی میکرد کاری کنه بقیه هم بفهمن تا از تنهایی در بیاد. تا کمتر رنج ببینه و کمتر رنج بکشه. و حالا منظورم حرکتهای بزرگ و جهانی نیس. ولی حداقلش اینه که تو خلوت خودمون و زندگی شخصیمون کاری کنیم که میتونیم.بجای ادای اینکه. هیشکی ما رو نمیفهمه
خودم که با پیشرفتم تو ساز حال میکنم. تازه کار با استعدادیم
واسه شروع زندگی جدید اولین قدم تمیزکردن خونه بود. مخصوصا که بعداز مهمونی دیشب ظرفاهم حتی مونده بود و هویج چسبیده به لیوانا رو نرو بود. خونه رو تمیز کردم. یه مسئولیت هم بین کارا به همسر دادم که گفت چشم و وقتی کارام تموم شد اومدم دیدم خوابش برده. حالا میرم اون مسئولیت همسر رو هم انجام میدم که خونمون آماده بشه واسه استقبال از اتفاقای خوب. راستی.اولین اتفاق خوب کوچولو پیامک ایرانسل مبنی بر ۱۵ دقیقه مکالمه ی رایگان. خیلی کوچولو بود وای خیلی چسبید.
دپرس بودم. حس بدی پاشتم از اینکه زندگیم رو هواس. رویاهای بزرگی دارم ولی بهشون بها ندادم. و دارن خاک میخورن. خیلی حس بدی بود. مخصوصا که الان که ده روزی از سال نو میگذره زندگی من رنگ نو بودن نگرفته. مخصوصا که زیادتراز قبل هم وقت تلف کردم. با مهمونیا و شب نشینیای الکی و بیهوده. مث همین دیشب که تاحدود ۴ صبح بیدار بودیم و امروز ساعت ۱۲ با صدای تلفن بیدار شدم. با خودم فک کردم این واقعا منم؟ همون دختری که همیشه به خاطر استعدادش تحسین میشد و همه زندگی موفقی واسش ترسیم میکردن؟ چی شدم الان واقعا؟ چرا زندگیمو دارم اینجوری میگذرونم؟ فک کردم یکم تو گوگل بچرخم و چند تا وبلاگ فاز مثبت پیدا کنم و لینکشون کنم. تا حال و نوام عوض شه و روحیه بگیرم. خیلی زیاد بودن. اما من دنبال یه وبلاگی بودم که فقط جملات کتابای دیگه رو کپی نکرده باشه. از تکنیک های موفقیت و انرژی مثبت تو زندگی شخصی و با زبون ساده گفته باشه. از این وبلاگا هم زیاد بود اتفاقا. اما همش کلی وقت بود اپدیت نشده بود. یاد این مفهوم افتادم. تجسم رویایی باش که داری. خب. تصمیم گرفتم این همون وبلاگی بشه که دنبالشم. همونجایی که توش مینویسم چیکار کردم و چه نتیجه ای گرفتم. واسه شروع از امروز میخوام دوره ی ۲۸ روزه ی شکرگزاری راندابرن رو شروع کنم
زندگیم پر از این جمله هس. من شروع میکنم.
کی؟
واقعا خجالت نمیکشی؟
شروع کن دیگه
خواسته هایی که باید تا پایان ۹۴ بهشون برسم.
۱_گرفتن پذیرش فول فاند
۲-تسلط بر فرانسه
۳-رسیدن به وزن مناسب
۴- کسب درآمد قابل قبول
البته خواسته های زیاد دیگه ای هم هستن که اینها مهمترینشون هستن.
من متعهد هستم نسبت به رویاهام.
خیلی وقتا یادم رفته زندگی کنم. رویاهامو ریختم یه گوشه. انگار نه انگار که من مسئولشونم. ولی باید مسئولیتشو بپذیرم. امروز نتیجه ی اپلایم اومد. پذیرفته نشدم. نا اخت نیستم. حس میکنم الان انگیزه ی بیشتری دارم واسه تلاش دوباره. راستی عید همه مبارک