از هم اتاقیم یه مجموعه داستان کوتاه گرفتم.دوتاشو خوندم خوشم نیومد.از یه دوست دیگه یه کتاب گرفتم از هاینریش بول.تا صفحه شصتشو خوندم.حالم به هم خورد.اه.تا شنبه که کتابخونه باز میشه باید دق کنم از بی کتابی.
از هم اتاقیم یه مجموعه داستان کوتاه گرفتم.دوتاشو خوندم خوشم نیومد.از یه دوست دیگه یه کتاب گرفتم از هاینریش بول.تا صفحه شصتشو خوندم.حالم به هم خورد.اه.تا شنبه که کتابخونه باز میشه باید دق کنم از بی کتابی.
کتاب میخوام.کتاب خونم اومده پایین.
اونشب با بروبچ رفتیم بیرون.خیلی خوش گذشت.امروز عکسامونو دیدم. خیلی بی کیفیت بودن ولی مهم خاطره ی اونشبه.وقتی برگشتیم انقدر خسته(و در عین حال سرخوش) بودم که کلاً قولمو یادم رفت ولی امروز فرانسه خوندم.چسبید.انصافاً خیلی زبون خوشکلیه. راستی نمیدونم منظور مریم از این رفتاراش چیه.اصولاً عادت ندارم سرمو بکن تو زندگی کسی، و خوشم نمیاد از کسی سوال کنم در مورد چیزایی که به خودش مربوطه.واسم جابه و عجیب، که اون نه تنها از خودم،که از دکتر هم درمورد من پرسیده،و از همه جالبتر اینکه اصلاً سعی نمیکنه اینو پنهان کنه.تازه اومده باز از من سوال میکنه و وقتی جواب دلخواهشو نمیشنوه میگه از دکتر پرسیدم.اونم این جوابو داد که...
خلاصه ...بگذریم.بگذریم.بعضی آدما هیچ وقت بزرگ نمیشن.بیخیال.*
دلم میخواد برم بدرسم.خدایا من فقط امیدم به توئه.تو که میدونی تو چه شرایطی بودم و فقط به تو امید داشتم و اطمینان.بازم همینه.قربونت برم.تو مسیرمو هموار کن. من حاضر نیستم از رویاهام دست بردارم. من عقب نشینی نمیکنم چون اکنونمو ساده بدست نیاوردم.من لیاقت اینو دارم که به اونجایی برسم که رویاشو دارم.
*پ.ن:این حرفا به این معنی نیس که خوبیهای مریمو نمیبینم. به قول فلورانس: مریم جون، به خدای درونت درود میفرستم.
امروز از خودم راضی نبودم.الکی گذشت.یه کم درس خوندم و یه عالمه حرفیدیم. تنبلی کردم.نه فرانسمو خوندم نه انگلیسیو گوش کردم.
آخر شب هم یه ضیافت کوچولوی خوابگاهی واسه خودمون گرفتیم.زنگ زدیم واسمون پیتزا آوردن.چسبید.
بعدش نشستیم با م.ی و ن.د همورک حل کردیم.بعضی وقتا فکرمیکنم تنها باشم اعصابم آرومتره.با ن.د در مورد کار بحث کردیم.اون هم درس میخونه هم شاغله.اعصابم ریخت به هم.تا حد زیادی حرفاشو قبول دارم. ولی حرفای خودم هم چیزایی بود که دیدم و تجربه کردم. هرچند دیگه واسم مهم نیس.نمیخوام بعد فارغ التحصیلی بمونم. خدایا کمک کن.
فردا صبح باید برم بانک.بعدش هم کلاس داریم.میخوام بعد کلاس برم پیش دکتر ببینم بالاخره تکلیف پروژمو معلوم میکنه یا نه.حرصم در میاد از دست آدمای زیادی صبور.هر چند حدس میزنم اوکی باشه.عصر هم یه قرار داریم با بروبچ اکیپ که امیدوارم خوش بگدره.همین الان به خودم قول میدم فرداشب حتماً فرانسه بخونم.حتماً
دیگه دپرسی بسه.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست.
رفته بودم بخوابم.نشد.اعصابم خورده.به خاطر این هم آدم عوضی.اینم دانشگاه بود اومدی؟خب چه غلطی میکردم؟تهران قبول نشدم.حاضر هم نبودم هر گرایش چرندیو بخونم و تهران باشم.
خب حقته. بشین بذار هر کی هر چرندی میرسه بهت بگه.لعنت به این دانشگاه لعنتی. لعنت به این شورای صنفی لعنتی که هیچ غلطی نمیکنه.لعنت به......
نمیدونم. حالم گرفته اس. از یه طرف چند تا کارگر و کارمند ....
از یه طرف پروژه
از یه طرف توضیحایی که باید به مامان عزیز بدم که اصلا نمیدونم چرا
خلاصه همه چی............
خدایا کمک
ا.ل گفت نمره ها رو زدن..اون موقع به اینترنت دسترسی نداشتم .فوری زنگیدم به کفتر میثم.واسم نگا کرد.افتاده بودم.۶ تا شاخ در آوردم.یک ساعت بعدش تو اتوبوس بودم،عازم این شهر قشنگ با این استادای عاشقش.٣ روز حرص خوردم تا بالاخره استاد عزیز فرمودن:آها، اشتباه کردم.درستش میکنم.تو دلم گفتم دم شما گرم.شما عاشق شدین من باید موهام سفید شه از دست شما.
بازم خدا رو شکر.اگه قبول نمیکرد اشتباشو،مگه کاری از من برمیومد؟