شاد میگویم

شادمانم

شاد میگویم

شادمانم

شادمان باش

۷ مطلب در خرداد ۱۳۸۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امروز حوصله ندارم.خودتون دیگه عمق فاجعه رو درک کنین.ترم ۸ باشی و طوری امتحان بدی که  دست و پای استاد رو هم واسه پاس کردن ببندی.

         خیلی حس بدیه.نه؟

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

دلتنگی های آدمی را باد،ترانه ای میخواند

رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده میگیرد

و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته میماند.

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است.

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده.

در این سکوت حقیقت ما نهفته است.

حقیقت تو و من

مارگوت بیکل-مترجم:شاملوی عزیز

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

بنام خدای مهربون که به آدما انصاف هدیه داد

 

اصولا قلم ترسویی دارم.جسارت عرض اندام نداره.امروز عزممو جزم کردم که مخشو بزنم.انصافا بهم اثبات شد که مخ زن خوبی میتونم باشم.راضی اش کردم با همه ی ضعفش یه ذره با کاغذ درد دل کنه.بهش گفتم:"پس کی میخوای با جوهر خودت زندگی کنی؟"

به رگ غیرتش برخورد.قبول کرد.و حالا:

 

         درد دلی با کاغذ(شما بخونید با نت )

وقتی چشمامو میبندم و به تقدس عشق فکر میکنم٬ یه لبخند خوشکل رو لبام میشینه.یه ذره چشمامو وا میکنم.میرم جلو آیینه.بازم یه لبخند میبینم.ولی اینبار یه لبخند سرشار از تاسف.آخه واقعیت با رویا فرق داره.آخه انصاف کیمیا شده.

 

امروزه 2 تا نگرش خیلی مسخره از دو جنس وجود داره که اگه زیاد بهش فکر کنی راهی بیمارستان میشی(اگه بجای ب ٬حرف ت رو بذارین مسلما منطقی تره.)

 

از اون جهت که خانوما مقدمن اول از خانوما شروع میکنم.

خوشکل خانوم.یه سوال دارم ازت.اون بدبختی که تو رو دوست داره چه گناهی کرده که اینجوری باهاش رفتار میکنی؟

خیلی جالبه رفتار بعضیا.

یه مثال کوچولو میزنم:دوستی دارم که دوست پسرشو کلی سر قرار میکاره.یه بار پسره بهش گفته بود:"چرا اینقدر دیر؟حداقل بهم خبر میدادی."

میدونین جواب این دختر خانوم چی بود؟؟؟

"یعنی ارزش نداره واسه دیدن من یک ساعت معطل شی؟"(وای خدای من.چقدر لوس)

و اون عاشق بیچاره هم از ترس اینکه مبادا پری رویاهاش از دستش بپره٬ چاره ای جز تایید حرف خودخواهانه ی پری قصه ی ما پیدا نمیکنه.

من وقتی این قصه رو شنیدم٬انگار که یک زلزله ی 7 ریشتری ٬کل سیستم عصبیمو لرزوند.آخه آدم اینقدر خودخواه؟

بعدشم دم از وجدان و احساس و هزار تا کشک دیگه میزنن.

به دوستم گفتم:"بابا...اونم آدمه.این چه برخوردیه آخه؟"

جواب داد:"معشوق باید ناز کنه و عاشق باید ناز بکشه."

این داده رو n بار به مغزم دادم.error  میداد.نه اینکه غلط باشه ها٬نه.با قبلیا نمیخوند.

دلم میخواد بدونم کی گفته ناز نکن؟عزیز من٬منم دخترم.عین تو.و باور دارم که اگر ناز نبود آفرینش زن ناقص بود.یه چیزی تو دنیا کم بود.ولی تو رو خدا٬خودخواهیتو به اسم ناز دخترونه به خورد عاشق بدبختت نده.بابا نمی میری حداقل یهsms  بهش بزنی و بگی دیر میرسی تا حداقل نگران نشه.

 

یا مثلا بارها از همجنسای عزیزم شنیدم که میگن:به من چه؟اون منو میخواد.هر که طاووس خواهد...

د   آخه آدم عاقل .باشه .اون جور هندوستان رو میکشه  ولی تو چرا بر جورش اضافه میکنی بی مرام؟

آخه اون به چه امیدی دنبال تو میاد؟یه ذره محبت٬یه ذره انصاف٬صواب داره به خدا.خودت که میدونی تو هم دوسش داری.نذار با همه ی احساسش تو عمق این رابطه زنده به گور بشه.

آهای دخترای آریایی!

بیاین این بازی ها رو تموم کنیم.به خدا طعم شیرین عشق٬از این بچه بازی ها خیلی دلنشین تره.

شک نکنین.

 

و اما آقا پسرای گل

روی صحبتم با اونهاست که انقدر خوش شانس بودن که دوست دخترای بی انصاف نصیبشون نشده.

پسر خوب٬حالا تو باید بنای ناسازگاری رو بذاری؟

یه سوال دارم .میخوام بدونم این چه منطق مسخره اییه که میگی:"اگه منو دوست داری ٬باید چنین و چنان باشی و چنین و چنان کنی."؟

آی پسر آریایی!با توام.(البته خیلی از دخترا هم از این تز مسخره استفاده میکنن.)

سیم پیچی های مغزم از دستت اتصالی کرده.

این نتیجه گیری آبگوشتی رو با کدوم سرنگ تو مغزت کردن که "هر کی تو رو دوست داره باید کاری بکنه که تو دوست داری؟"

تو رو خدا یه اپسیلون فقط یه اپسیلون ٬به سلولهای خاکستری مغزت فشار بیار.اصلا مغز رو بیخیال.

به اندازه ی چند ثانیه به قلبت رجوع کن.واقعا فکر میکنی هر کسی که دلش اسیرته ٬باید خودش هم اسیرت باشه؟

نه عزیز من .

میدونی ٬ارزش عشق اینه که طرف بتونه آزادانه دوستت داشته باشه.

بتونه با اکسیژن خودش به یاد تو تنفس کنه.

بتونه با جوهر خودش واست نامه بنویسه.

بتونه با شیوه ی خودش دوستت داشته باشه.

 

 

البته من عمیقا به یه چیزی معتقدم.اینکه وجود مشکل تو یه رابطه٬به هر دو طرف برمیگرده.

آهای عاشقا یادتون باشه:

کسی که عزت نفس نداره٬هیچی نداره.یادتون باشه ٬عاشق بودن گناه نیست که به خاطرش به هر مجازاتی تن بدین.

 

"بسه دیگه."اینو من به قلمم گفتم.چون اونقدر دلش پره که حالا که شروع کرده میخواد همینجوری بنویسه.

 

 

منصف باشیم.

تا بعد...

 

 

 

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

این آهنگیه که الان داره اینجا پخش میشه و آدمو میبره به یه جای دیگه.یه جای دور نزدیک.

تو وجود خودم.

به تلخ ترین لحظه ی زندگیم فکر میکنم.تلخ ...

شاید بهتره بگم دردناکترین لحظه.وقتی که یه نفر رازشو بهم گفت.واسم تلخ بود.هم اون راز و هم اون همه اعتماد.آخه واسه چی؟

نه اشتباه نکنین.من واسه اون آدم خاصی نبودم.

خودمم نمیدونم چرا.

شاید اونم مثل من تنها بود.فقط فرقش با من این بود که ...

بگذزریم.تلخ بود و سخت و دردناک.

اون شب از ناراحتی خوابم نمیبرد.

ذهنم بدجوری مشغول بود.

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

دلتنگی

دلم گرفته.

وقتی به تموم شدن دانشگاه فکر میکنم بیشتر میگیره

حدود نیم ساعت پیش ن.س گفت:بچه ها ساعت ۱۰ تو سالن باشیم واسه کلاه درست کردن.باز به یاد رفتن افتادم.و باز دلم گرفت.

دیشب داشتم با ش.ر حرف میزدم که یه دفعه متوجه شدم که ۴ شنبه آخرین کلاسمونه با هم.

و همه چی تموم میشه.

خیلی رفتم تو فکر.بغض رو تو گلوی خودم و تو چشمای ش.ر حس میکردم.

چقدر زود گذشت.یه جورایی هممون درگیریم.۷ هم امروز یه جورایی از دلتنگیاش میگفت.

چه روزهایی بود.یادمه اولین نفری بودم که اومدم خوابگاه.هیچ وقت یادم نمیره.دانشجو.چه حسی داشتم اون روزا.

هممون با هم اومدیم .بعدش راهمون جدا شد.چقدر زندگی جالبه.

بعضیا کفتر دار شدن.بعضیا فوق قبول شدن.بعضیا عاشق شدن و ناکام موندن.بعضیا رفتن.بعضیا...........................................

وای که عجیب دلم گرفته.اصلا نمیدونم چی دارم مینویسم.فقط میدونم که دلم میخواد بنویسم.همین

تک تک اردوهای این ۴ سال تو ذهنمه.و از همش شاید شیرین تر ؛آخریش بود.

با همون بچه ها رفتیم همون جایی که اولین بار رفته بودیم.ولی این بار انگار بزرگ شده بودیم.

با تمام شیطنت ها و بچه بازیها،انگار دیگه اون بچه های ۴ سال پیش نبودیم.

چقدر زود گذشت.

نمیتونم باور کنم باید کم کم کاسه کوزمو از این جا جمع کنم.

نمیتونم باور کنم سال دیگه که میام اینجا ، دیگه ۸۲ وجود نداره.وای خدا جونم چقدر سخته.من ۴ سال ؛اینجا با این آدمها زندگی کردم.نفس کشیدم.و لذت بردم.

جدایی سخته ولی باید واقعیت را پذیرفت و از آن گریزی نیست.

۲آ کنین سال دیگه فوق قبول شیم.هممون.باز بریم پیش هم.

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

دلتنگی

دلم گرفته.

وقتی به تموم شدن دانشگاه فکر میکنم بیشتر میگیره

حدود نیم ساعت پیش ن.س گفت:بچه ها ساعت ۱۰ تو سالن باشیم واسه کلاه درست کردن.باز به یاد رفتن افتادم.و باز دلم گرفت.

دیشب داشتم با ش.ر حرف میزدم که یه دفعه متوجه شدم که ۴ شنبه آخرین کلاسمونه با هم.

و همه چی تموم میشه.

خیلی رفتم تو فکر.بغض رو تو گلوی خودم و تو چشمای ش.ر حس میکردم.

چقدر زود گذشت.یه جورایی هممون درگیریم.۷ هم امروز یه جورایی از دلتنگیاش میگفت.

چه روزهایی بود.یادمه اولین نفری بودم که اومدم خوابگاه.هیچ وقت یادم نمیره.دانشجو.چه حسی داشتم اون روزا.

هممون با هم اومدیم .بعدش راهمون جدا شد.چقدر زندگی جالبه.

بعضیا کفتر دار شدن.بعضیا فوق قبول شدن.بعضیا عاشق شدن و ناکام موندن.بعضیا رفتن.بعضیا...........................................

وای که عجیب دلم گرفته.اصلا نمیدونم چی دارم مینویسم.فقط میدونم که دلم میخواد بنویسم.همین

تک تک اردوهای این ۴ سال تو ذهنمه.و از همش شاید شیرین تر ؛آخریش بود.

با همون بچه ها رفتیم همون جایی که اولین بار رفته بودیم.ولی این بار انگار بزرگ شده بودیم.

با تمام شیطنت ها و بچه بازیها،انگار دیگه اون بچه های ۴ سال پیش نبودیم.

چقدر زود گذشت.

نمیتونم باور کنم باید کم کم کاسه کوزمو از این جا جمع کنم.

نمیتونم باور کنم سال دیگه که میام اینجا ، دیگه ۸۲ وجود نداره.وای خدا جونم چقدر سخته.من ۴ سال ؛اینجا با این آدمها زندگی کردم.نفس کشیدم.و لذت بردم.

جدایی سخته ولی باید واقعیت را پذیرفت و از آن گریزی نیست.

۲آ کنین سال دیگه فوق قبول شیم.هممون.باز بریم پیش هم.

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

...

حرص داره متهم شدن وقتی بیگناهی

  • شا دان