شاد میگویم

شادمانم

شاد میگویم

شادمانم

شادمان باش

۵۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

کسب و کار

بعععله. من به سرم افتاده واسه خودم کسب و کار راه بندازم. یعنی اصولا هر شغلی پیدا میکنم حس بیگاری بهم دست میده پس میخوام واسه خودم کار کنم. خب اول اولش با یک کسب و کار ساده میخوام شروع کنم. البته از اونجایی که من و همسر کلا تو عمرمون فقط مهندس بودیم یا معلم,:-)و البته کارمند,  هر کسب و کار ساده ای هم واسمون پیچیده اس چون چیزی نمیدونیم ازش. ولی من میخوام شروع کنم.کوچولو کوچولو شروع میکنم. باید ایده هامو بنویسم

از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

بازم 5 اسفند

گروه تلگرام

دو سه شب پیش تو یک گروه تلگرام اد شدم از بچه های لیسانس. گروه ۸۵ تا عضو داره که خیلیاشون باهم صمیمی هستن و رفت و امد داره. تقریبا هر لحظه یکی داره به اون یکی پیام میده. من معمولا گروههای انقد فعال رو نرومه و لیو میدم. اما این گروه ادماش خیلیاشون ادمای مهمی شدن و دوس دارم ارتباطمو هر چند کم باهاشون حفظ کنم. پس واسه اینکه هی دینگ دینگ گروه حواسمو پرت نکنه میوتش کردم. اما مسخره اس که از وقتی اد شدم دارم تمام مکالماتشونو میخونم. خیلی مسخره اس. این یعنی من کلا قید وقت و زندگیمو زدم؟ نه نمیشه که. من که اینجور ادمی نیستم که. باید بلند شم. باااااید



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

5 اسفند 94

ایت

وقتی من میدونم که الان حمایت نمیشم, یا اینکه میدونم اگر حمایتی هست واقعی نیس و فقط یه مشت کلمه و اداس باید چجوری برم جلو. چجوری باید توانمو حفظ کنم و از مسیرم بیرون نیام. خیلی برام سخته. من همه ی عمرم کارم حمایت بوده. ادمها اگه از الفبای انگلیسی خوششون اومده کمکشون کردم برن تا اخرش. اگه یکی گفته دلم باشگاه رفتن میخواد هلش دادم تا حرفه ای شدن.هول دادم ادمها رو برای نترسیدن. برای ریسک کردن. برای دنبال کردن رویاهاشون. خب کسی اینجوری اینکارو واسه من نمیکنه. اشکال نداره. اما کاش لااقل دلسردم هم نکنن. کاشواسه هر کاری که میخوام بکنم صدبار نه نشنوم و کاش......

اعصابم خورده. امروز یه مصاحبه ی کاری رفتم بااینکه از اول تقریبا مطمین شده بودم نمیخوام برم. به خاطر انرژی منفیای اطرافیان البته. . ولی دیگه قرار رو فیکس کرده بودم. رفتم مصاحبه. مثل قبلنا, مدیر بسیار خوشش اومد که بامن کار کنه. معمولا در مصاحبه هام همینجوریه. ادمها در همون چند دقیقه ی اول به این نتیجه میرسن که من گزینه ی خوبیم واسه شرکتشون. اما من ته دلم ارامش نیس. چون حمایت نمیشم. چون هی نه میشنوم. چون منو مردد میکنن. تو تمام زندگیم همین بوده. همیشه تو ذوقم زدن. حالا یه عده با گفتن اینکه این هدف واسه تو بزرگه دلسردم کردن یه عده باگفتن اینکه اینکار واسه تو کوچیکه اقاهه گفت از شنبه بیا سرکار. من گفتم اگه قرار باشه بیام از یکشنبه. اجازه بدین تا شنبه فکر کنم. و الان مثلا دارم فکر میکنم. شرکت بدی نبود. ولی اونقدرها هم خفن نبود که کاملا به دلم نشسته باشه. ولی مشکل من الان این شرکت و کار خاص نیس. تو برنامه های دیگه ام هم همینه. من دلم حمایت میخواد ولی ادمها فقط تو چیزایی منو حمایت میکنن که صد در صد باهاش موافقن و اونم به شرطی که با برنامه های خودشون تضادی نداشته باشه. ولی من میخوام ادمها به برنامه ها و هدفهای من فارغ از خودشون احترام بذارن



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

سفر و کلی درس

سفر و کلی درس

این چنذ روز به یک سفر رفته بودم. سفر کوتاه بود ولی آثارش بسیار عمیق. منزل یکی از اقوام بودیم و واقعا تحت تاثیرشون قرار گرفتیم. آقا و خانم خونه هر دو بعد از سالها که از لیسانسشون میگذره با داشتن دغدغه های بسیار زیاد شدن دانشجوی ارشد. جالبه که هر دو هم در دانشگاه خودشون شاگرد اولن. آقای خونه 53 سالشه و خانوم کمی جوانتر.آقای خونه سرش خیلی شلوغه. یکی از آدمهای بسیار موفق در کارش در سطح کشور هست و خانوم هم جز بهترینها در استان محل زندگیش. جالبه که باوجود اینهمه کار هر دو در شهر دیگه ای دانشجو هستن. آقا بطور منظم باشگاه میره و خانوم که میگه باشگاه رفتن رو نداره چون دو جا شاغله، تو خونه هرروز با تردمیل تمرین میکنه. ما هفت صبح رسیدیم اونجا.خونشون از تمیزی و نظم برق میزد در حالیکه آقای خونه شب کار بود و خانوم خونه هم ساعت 1 نیمه شب از تهران (که دانشگاهش اونجاس) برگشته بود. آرامش حاکم بر خونه استثنایی بود. 

این زوج پرکار دو فرزند دارن که اونها بشدت از پدر و مادرشون تاثیر گرفتن. پسر خونه مهندسه اما در 28 سالگی تصمیم گرفته دندونپزشکی بخونه و داره رویاشو دنبال میکنه.اون متاهله و در شهر دیگه ای زندگی میکنه.دختر خونه هم داره واسه ارشد میخونه. جالبه که هردوی انها هم در برنامه هاشون ورزش حتما وجود داره. 


با آقای خونه هم صحبت شدیم. یه چیزی رو غیر از تلاش برای موفقیت و رشد الزامی میدونست. اونم داشتن برنامه ی استراتژیک بود. گفت" ما یک طرح نوشتیم برای زندگیمون در چند سال آینده. این که در فلان سال من در چه نقطه ای باشم. خانومم و دخترم هم همینطور. من اینکار رو در محیط کارم هم اجرا کردیم با همکارام و رشد فوق العاده ای داشتیم."

به خودم و همسرم فکر کردم. به اینکه خواسته هامون رو نوشتیم. اما براشون طرح نداریم. مثلا اینکه من میخوام فلان سال دکترامو شروع کنم. اما هیچ طرحی براش آماده نکردم. یااینکه من میخوام فرانسه رو یاد بگیرم. برنامه ای نریختم واسه این کار. و از همه مهمتر اینکه زمان بندی مشخصی هم واسش ندارم. این سفر واسم تلنگر بود تا به خودم بیام.

راستی. یه چیزی تو این خونه جالب بود. هیچکس کار رو گردن دیگری نمینداخت. کاملا برعکس بود. آقاو خانوم خونه رفته بودن سر کار و قراربود ما با دختر خانوم صبحانه بخوریم و بریم دنبال یه کار اداری که بخاطرش رفته بودیم سفر. ظهر که برگشتیم آقای خونه از سر کار برگشت و مستقیم رفت سراغ ظرفای صبحانه. بعد از ناهار بازم باید سریع میرفتیم از خونه. دختر چندین بار به پدرش اصرار کرد که دست به ظرفهای ناهار نزن. من برمیگردم میشورم. وقتی برگشتیم تمام ظرفها شسته شده بود. همه چیز توی اون خونه همین بود. کسی کار زیاد و درس زیاد رو بهونه نمیکرد تا همه ی کارا رو بندازه گردن یکی دیگه. در تمام وعده ها سالاد و سبزی خوردن و مخلفات وجود داشت و من تعجب میکردم از زنی که دوجا کار میکنه، دانشجوی ممتاز ارشد در شهر دیگه اس، ورزش میکنه، و همیشه وقت داره واسه پاک کردن سبزی و من

.............

من باشگاه و سه تار و کارهای خونه رو تعطیل کردم تا مقالمو با کلی تاخیر بفرستم. از آقا و خانوم میپرسیدم چطوری؟ جوابشون این بود: با برنامه ریزی


و من باید یاد بگیرم



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

من قید سینما رو زدم مگر اینکه

دیروز  همسر پیشنهاد داد بریم سینما. من چون کار داشتم تمایلی نداشتم. اما دوستش بهش بلیط داده بود و روش نوشته بود فیلمهای برگزیده ی جشنواره ی فجر. گفتم خب حالا که فیلم خوبیه اوکی بریم. فیلم حدود ساعت ۹ شروع میشد و ما تقریبا از ساعت ۶ شروع کردیم به حاضر شدن و بعد از طی یک مسیر طولانی رسیدیم به سینما فلسطین. فک میکنم مزخرفترین فیلمی بود که تو سینما دیده بودم. امسال واسه به فیلم دیگه هم با دوستام رفته بودیم سینما. اونم مسخره بود البته نه به اندازه ی این. سال قبل هم با همسر یه فیلم دیدیم که اونم مسخره بود تا رسیدیم خونه ۱۲ شده بود. خلاصه اینکه ۶ ساعت از وقت مبارک رو سوزوندیم تو این قحطی زمان و شلوغی برنامه. و من واقعا قید سینما رفتن رو میزنم هرچند الان هم زیاد نمیرفتم. دیگه سینمانمیرم مگراینکه فیلم رو اصغر فرهادی ساخته باشه .البته در اون صورت هم ترجیح میدی سی دی فیلم رو بخرم. خدایا چقد سطحی و پوچ  شدن فیلما.ما تو خونمون کلا قید تلویزیون و ماهواره رو زدیم. ولی خیلی سریال میبینیم. تقریبا هر  ظهر و شب. اما خب سریال ها ی انتخاب شده رو با لپ تاپ میبینیم کلی هم لذت میبریم. خوشحالم که تلویزیون خونه ی ما تو اتاق نشیمن نیس.بعنوان یه وسیله ی اضافی گوشه ی اتاقه و تو یک سال اخیر کمتر از یک ساعت روشن بوده. اونم بیشترش بخاطر مهمونا بوده. واقعا خوشحالم که کلا همیشه مثل دیشب حماقت نمیکنیم و وقتمون رو با دیدن برنامه های مسخره ی تلویزیون و ماهواره و سبنما هدر نمیدیم. دلم بازم سوخت واسه ۶ ساعت دیروز. به همسرم گفتم میتونستیم ۶ ساعت باهم سریال ببینیم و حال کنیم تو خونمون.واسه ناهار فردات هم میشد یه چیز خوب درست کرد نه یه غذای سرسری بخاطر کمبود وقت. بعدش داشتم فک میکردم اونی که این فیلم رو ساخته چه اعتماد به نفسی داشته خداییش.



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

21 بهمن 94

من به خوشحال کردن خودم متعهدم

حسم عااالیه. زندگی رویاااییه واقعا. خونمونو کلی تزیینات خوشکل کردیم که هربار میبینم شاد میشم. یه قسمت از رنگ بالای شومینه ریخته که واسش یه ایده دارم. همسر هم فعلا رفته باشگاه و همون دوره ای که خیلی عاشقشه. قرار شده اگه به صفحه ی 32 کارم رسیدم تا وقتی میاد یه جایزه بهم بده و اگر به 33 رسیدم این جایزه خاص بشه:). الان صفحه 31 هستم و حتما خودمو به جایزه میرسونم. خیلی امیدوارکننده شده. من در حدود یک ماه فقط 4 صفحه کارم رو جلو بردم و در این چند روز حدود 16 صفحه. خیلی خوشحالم. به این میگن متعهد شدن به هدف. و این منو امیدوار میکنه واسه بدست آوردن بقیه ی چیزایی که میخوام. چون از خودم راضی بودم پیشنهاد همسر رو مبنی براینکه فردا با دوستش بریم بیرون تا با اون و خانومش آشناشیم رو پذیرفتم. من همه ی لحظه هامو میچشم مستشون میشم. خداجونم ممنون بخاطر شادی ای که همه ی وجودمو گرفته



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

آشپزی همسر

آشپزی همسر

با اینکه اصلا معتقد نیستم که آشپزی و کار خونه مال زنه، و بااینکه میدونم همسرم هم نگاهش به این موضوع مثل منه، اما تقریبا همیشه من آشپزی میکردم. اگرم یه موقع قرار بود همسر آشپزی کنه روزای تعطیل بود که تو خونه بود. تا اینکه به این نتیجه رسیدم که منم دارم درگیر یه زندگی روزمره ی سنتی میشم.من قید سرکار رفتن رو زدم تا به برنامه هایی که برای پیشرفت داریم برسیم. اما عملا شدم یه زن خونه دار که هرروز آشپزی میکنه و لباس میشوره و...
با همسرم حرف زدم در این مورد و قرار شد که من هر موقع دلم خواست فقط اینکارا رو انجام بدم (البته قبلا هم قرارمون همین بود ولی خب من خودم دلم نمیومد و برنامه ی شخصیمو فدا میکردم). 
خلاصه اینکه دوشب پیش شام نون و پنیر و سبزی خوردیم و دیروز همسرم بدون ناهار رفت سر کار. منم که از مهمونی داداش جان خورشت بادمجون داشتم که همسر دوس نداره.دیشب هم شام نخورد . و من باهاش حرف زدم. گفتم قرار نیس اگه من اینکارا رو نکنم تو گرسنه بمونی. اگه اینجوری باشه خب من دلم نمیاد که. باز خودم همه رو انجام میدم و باز عین قبل هدفامون میمونه رو هوا. قبول کردو گفت صبح بیدارشم ناهارمو آماده میکنم. 
امروز صبح هم پاشد و املت درست کرد واسه ناهارش و برد سرکار. خیلی بامزه بود.
حالا فک کنین که من کلی غذاهای خوشکل واسش درست میکردم که ببره. با  تزیینات.البته نه همیشه هااا:)). بعضی وقتا هم بیحوصله آشپزی میکردم,ولی املت هم یادم نمیاد برده باشه تاحالا



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

18 بهمن

عنوان نداریم

دیشب موضوعی پیش اومد که حالمو گرفت.  به سختی خوابیدم. کلی کابوس دیدم. و بیدار شدم. و صبح هم باز جریاناتی پیش اومد که خوشایند نبود. از ۸ صبح که بیدار شدم تا همین الان که ساعت ۱ بعدازظهزه چشمام میسوزه..حال خوشی ندارم.یه عالمه گریه کردم.ولی نمیشه تو این حال و روز موند چون دنیا منتظر نمی ایسته. دنیا میره واسه خودش. و منم باید برم. باید حرکت کنم. فقط هنوز نمیدونم چرا بعضی موضوعا برام انقدر بزرگن که اشکمو در میارن. خیلی خوابم میاد. خیلی هم کار دارم. و تنهام. تو کل این دنیا تنهام. همسرم هست که خیلی دوسش دارم و دوسم داره. ولی این هم باعث نمیشه نگم که کلا ما ادمها تنهاییم. تنها اومدیم و تنها میریم. من خسته ام. میدونم دارم درهم برهم مینویسم. ولی الان حالم همینجوریه. مسخره اس که دوستم زنگ زده و از من مشورت خواسته. مسخره اس که یه عده هی به من میگن ما اگه تو رو نداشتیم و مشورتای تو رو نمیدونیم چیکار میکردم. مسخره اس که یکی به من میگه تو فرشته ی نجات منی. مسخره اس که یکی بهم میگه من ارشدمو مدیون توام. مسخره اس که یکی معتقده من بزرگترین دستاورد زندگیشم. مسخره اس که یکی به من میگه کسی که با تو ازدواج کرده جفت شیش اورده.مسخره اس که یکی به من میگه خوشبحال دختر تو. مسخره اس که یکی میگه تو تنها کسی هستی که باهات میتونم حرف بزنم. مسخره اس که یکی بهم میگه تو تنها کسی هستی که جلوت میتونم خودم باشم. مسخره اس که یکی بهم میگه تو مهربونترین بچه ی منی. . بعععله همه ی این حرفای خوشکل و قند تو دل آب کن مسخره ان وقتی ادم خودش ندونه با خودش چند چنده



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

بازم 16 بهمن

سخنی با خودم

عزیز دلم, انقدر نگاهت به بیرون نباشه. اون بیرون هیچ خبری نیست. هرچی هست درون خودته. فقط درون خودت.

به خودت متعهد باش. یادته اون موقع ها که شرکت میرفتی اگه ربع ساعت وبگردی میکردی عذاب وجدان میگرفتی و میگفتی به شرکت مدیون شدم و سعی میکردی یه جوری جبرانش کنی؟ خب چرا همونقدر به خودت متعهد نیستی؟ چرا وقتایی که برا خودت کم میذاری مچ خودتو نمیگیری و نمیگی به خودم مدیون شدم و چرا سعی نمیکنی جبرانش کنی؟ 

عزیزدلم, میدونی مهمترین مسیولیت تو  اینه که هوای خودتو داشته باشی؟ ؟ 

پس هوای خودتو داشته باش. هوای رویاهاتو داشته باش. امروز مهمونی رو نرفتی تا به کارات برسی. مسافرت رو رو نرفتی تا به کارات برسی. تنها موندی تو خونه و باز به خودت متعهد نبودی. اما گذشت. بیا اینجا یه قرار بذار با خودت, که واقعا بها بدی به خودت و به رویاهات.تو باید اونا رو زندگی کنی. خدایییش حیفه اونا رو ول کنی و از دنیا بری. اونا میخوان تو بدستشون بیاری. پس بدستشون بیار. 

خب پس. از همین الان همین لحظه متعهد باش به اون نوشته هایی که  الان روی میزه. تو اومدی که بدرخشی. پس, بدرخش



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان
  • ۰
  • ۰

16 بهمن 94

هدفهام

دیشب یه نگاه کردم به ۴ تا هدف اصلی که واسه سال ۹۴ داشتم. دیدم به هیچکدوم نرسیدم. به همسرم گفتم. اون میگه تو سخت میگیری. صفر و یکی نباید نگاه کنی. تو هر چهار مورد نزدیک شدی.خیلی هم هدفات گنده بوذن.من قبول ندارم حرفشو. بنظرم از اون چهارتا, فقط یکیش واسه یکسال بزرگ بود شاید. اما سه تای دیگه رو اگه درست برنامه ریزی میکردم میرسیدم بهش. تازه  نزدیک شدن واسه من کافی نیس که. من اخرشو میخوام. اما خوشحالم از اینکه هنوز ۹۴ تموم نشده. و من تمام تلاشمو در این مدت باقیمانده میکنم. 

باشد که رستگار شویم. 

خب یه درس داشت این بررسی دیشب واسم. دیدم کارایی که مریوط به دیگران بود رو کامل انجام داده بودم. و  فکر میکنم معنیش اینه که من به خودم اونقدر متعهد نیستم که به سایرین هستم. باید تمرین کنم به خودم متعهد باشم و یه مورد دیگه که فهمید خیلی برنامه هامو بهم زده نه نگفتنه. خیلی راحت باید بگم نه به خیلی از برنامه هایی که باب میلم نیس. الان دو تا کار دیگه رو قبول کردم که به خودم ارتباطی نداره. اونا رو انجام میدم چون طرف رو حرف و قول من حساب کرده. اما از این به بعد حواسم هست که خودم در اولویت باشم. 

راستی یه تصمیم دیگه هم دیشب گرفتم که یکم سخته. اونم تغییر سبک تغدیه است. قسمت سختش اینه که در یک وعده ی غذایی نباید گوشت و نشاسته رو باهم خورد. اما من باید اینکارو انجام بدم. 



از وبلاگ شاد میگویم

  • شا دان