داستان این دختر فامیلمون که براتون گفتم خیلی دیگه داره طولانی میشه و هر روز ما درگیرشیم. یا به من زنگ میزنن یا به همسرم. کل اخر هفته هم که درگیر این قضیه بودیم. حتی قرار بود من جمعخ صبح یه کلاس عالی برم که بخاطر شرایط پر تنشی که بود بیخیالش شدم. حالا اینا مهم نیس. اگه درست بشه هیال همه راحت میشه . ولی انگار عی پیچیده تر میشه. دختر احمق ما که هی از طریق مامان و بابای پسره چراغ سبز نشون داده. و حالاامروز پسره بعد از ۱۳ روز پیام داده که بیا وسایلتو جمع کن و طلاقتو بگیر. من  خسته شدم از اینکه این ادم شده همه ی زندگیمون. از اینکه دختزه احمقه و پسره اصلا ادم نیس. من یه عااالمه کار و برنامه دارم که بخاطر اونا شغلم رو کنار گذاشتم تا بهشون برسم. ولی همه ی زندگی شده اون دختره. حتی امروز که اصلا با من در تماس نبوده با همسرم تماس داشتن و هی همسرم زنگ میزد و با من درموردشون حرف میزد. منم که بقول قدیمیا بی تمبوره میرقصم. نتیجش این شده که الان که ساعت یک بعد ازظهره من هنوز هیچ غلطی نکردم. ضمنا فردا شب قراره مهمون بیاد واسم و وس فردا رو هم قراره مهمونی باشیم. من کی به کار و زندگیم برسم؟

پنجشنبه به همسرم گفتم من قید کلاس جمعه رو میزنم به شرط اینکه جمعه زود بریم خونمون و من به کارام برسم. ,اونم قبول کرد. اما دیروز دوباره وقتی میخواستیم برم انقد اوضاع خونه ی اینا بهم ریخت که بازم مجبور شدیم صبر کنیم تا ارومتر شن. اخرش ده شب رسیدیم خونه. گفتم دیگه وقت کار کردن رو مقاله نیست. شام بخوریم و زود بخوابیم.بعد از شام دوباره دیدیم پیام دادن تو تلگرام به همسرم و دوباره نتیجه اینکه ما تا یک و نیم بیدار بودیم. 

من خسته شدم. از همه. از اینکه انقد زندگی خودمون داره فدا میشه.نه فقط سر این قضیه. کلی میگم. خیلی چیزا هست. و من باید جلوشو بگیرم. اما متاسفانه خودم هم ذهنم همش میپره. اصن این کلاسی که قراربود برم واسه بیرون ریزی اضافات بود. واسه اینکه ذهنم اروم شه. 

بگذریم.خیلی نوشتم. حتما من خودم تمام این ماجراها و حسها رو به زندگی خودم میکشم. حتما همینطوره.باید رو خودم کار کنم. باید کارکنم